پيرمردان گرسنه

ساخت وبلاگ
پیرمردی تصمیم گرفت تا با پسر، عروس و نوه چهار ساله خود زندگی کند. دستان پیرمرد می لرزید و چشمانش خوب نمی دید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام، غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست. پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: ب پيرمردان گرسنه...ادامه مطلب
ما را در سایت پيرمردان گرسنه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bookdastannew بازدید : 73 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1396 ساعت: 17:05

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته ب پيرمردان گرسنه...ادامه مطلب
ما را در سایت پيرمردان گرسنه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bookdastannew بازدید : 91 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1396 ساعت: 17:05

سالها پیش که من به عنوان داوطلب در بیمارستان کار می کردم، دختری به بیماری عجیب و سختی دچار شده بود و تنها شانس زنده ماندنش انتقال کمی از خون خانواده اش به او بود. او فقط یک برادر 5 ساله داشت. دکتر بیمارستان با برادر کوچک دختر صحبت کرد. پسرک از دکتر پرسید: آیا در این صورت خواهرم زنده خواهد ماند؟ دکتر پيرمردان گرسنه...ادامه مطلب
ما را در سایت پيرمردان گرسنه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bookdastannew بازدید : 72 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1396 ساعت: 17:05

يک روز گاو پاش ميشكنه ديگه نميتونه بلند شه ، كشاوز دامپزشک مياره دامپزشک میگه : ” اگه تا 3 روز گاو نتونه رو پاش وایسته گاو رو بکشید “ گوسفند اینو میشنوه و میره پیش گاو میگه: “بلند شو بلند شو” گاو هیچ حرکتی نمیکنه روز دوم باز دوباره گوسفند بدو بدو میره پیش گاو میگه: ” بلند شو بلند شو رو پات بایست” ب پيرمردان گرسنه...ادامه مطلب
ما را در سایت پيرمردان گرسنه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bookdastannew بازدید : 86 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1396 ساعت: 17:05

روزی، سنگتراشی كه از كار خود ناراضی بود و احساس حقارت می‌كرد، از نزدیكی خانه بازرگانی رد می‌شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوكران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو كرد كه مانند بازرگان باشد.در یك لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال ش پيرمردان گرسنه...ادامه مطلب
ما را در سایت پيرمردان گرسنه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bookdastannew بازدید : 94 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1396 ساعت: 17:05

روزی خانمی در حال بازی گلف بود که توپش تو جنگل افتاد. او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است.قورباغه به او گفت : اگر مرا از این تله آزاد کنی سه آرزوی تو را برآورده می کنم .زن قورباغه را آزاد کرد و قورباغه گفت : "متشکرم" ولی من یادم رفت بگویم شرایطی برای آرزوهایت هست؛ هر آرزویی داشت پيرمردان گرسنه...ادامه مطلب
ما را در سایت پيرمردان گرسنه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bookdastannew بازدید : 95 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1396 ساعت: 17:05

كوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت.یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد.بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود.مرغ و خروس ها می دانستند که ... باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیر پيرمردان گرسنه...ادامه مطلب
ما را در سایت پيرمردان گرسنه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bookdastannew بازدید : 87 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1396 ساعت: 17:05

يک خانم معلمی در آمریکا کاری کرد که اسم او در تمام کتاب های تربیتی و پرورشی چاپ شد.تمام دوستانی که در دانشگاه علوم تربیتی و روانشناسی تربیتی خوندن امکان ندارد که قضیه این خانم رو نخونده باشند.معلمی با 28 سال سابقه کار به اسم خانم "دُنا".خانم دُنا یک روز رفت سر کلاس با یک جعبه کفش.جعبه ی کفش رو گذاشت پيرمردان گرسنه...ادامه مطلب
ما را در سایت پيرمردان گرسنه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bookdastannew بازدید : 91 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1396 ساعت: 17:05

روزي پادشاهي سالخورده كه دو پسرش را در جنگ با دشمن از دست داده بود، تصميم گرفت براي خود جانشيني انتخاب كند. پادشاه تمام جوانان شهر را انتخاب كرد و به هر كدام دانه ي گياهي داد و از آن ها خواست، دانه را در يك گلدان بكارند و  گياه رشد كرده را در روز معيني نزد او بياورند. پينك يكي از جوان ها بود و تصميم پيرمردان گرسنه...ادامه مطلب
ما را در سایت پيرمردان گرسنه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bookdastannew بازدید : 81 تاريخ : دوشنبه 12 تير 1396 ساعت: 16:35

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با ریش های بلند جلوی در دید. به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.» آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟» زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.» آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وار پيرمردان گرسنه...ادامه مطلب
ما را در سایت پيرمردان گرسنه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bookdastannew بازدید : 105 تاريخ : دوشنبه 12 تير 1396 ساعت: 16:35